عروسی

همین الان اولین کارت عروسی که فقط اسم خودم پشتشه دریافت کردم حس غریبی دارم از وقتی خداحافظی کرده تمام لحظه های خوش دبیرستان داره تو ذهنم می چرخه فهیمه ی دوست داشتنی جز _ اولین دوستای من وقتی تازه به این شهر اومدیم بود یک دوست دبیرستانی با کلی خوبی و مهربونی و البته خالص!
براشون یه عالمه آرزوی خوشبختی دارم

نوستل

ferfere

بعد از ظهر تابستون٬کاغذ رنگی٬صدای بریدن کاغذ با قیچی قرمز کوچولو٬بوی چسب اوهو٬مداد پاک کنی(تهش پاک کن داره)...

یک فوت جانانه و چرخ خاطراته که با چرخیدن فرفره هه می چرخه و پرتت می کنه به دوران شیرین زندگیت

قر قره

صبح پامی شی از خواب بعدش بلــــه احساس گلودرد داری یه شال آبی گل گلی از تو کمد پیدا میکنی می بندی دور گردنت آب نمک درست می کنی میری دستشویی شروع می کنی به قر قره کردن یه دفه متوجه یک سری جاندار در اطرافت می شی با گوشه ی چشم یه نیگا می ندازی می بینی ۱۲ تا قورباغه ی سبز دورت جمع شدن زل زدن بهت تا برمیگردی نگاشون کنی یکی ویولن سل در می یاره با احساس می نوازه یکی بیگودی مو هاشو باز میکنه یکی داره یه شال گردن ۷ رنگ می بافه یکیشونم دست به جیب سوت میزنه یه بچه پر رو هم توشون زل زده بهت.با اعتماد به نفس قر قره هه که تموم شد داری میری صدای جیغ کوتاه و کوچیکی می شنوی انگشت یکی از قورباغه ها رو لگد کردی معذرت می خوای می زنی بیرون٬همین دیگه. 

سه روزه درس نخوندم اما هنوز نمردم ای تنبل ای تنبل تکون بخور ای تنبل!(آهنگ حسن کچل تو قطار ابدی ـ عطاران)استراحت خوبی بود وسط امتحانا.

 

بارون می یاد جر جر

باران امروز صبح مرا برد به جنگل های استوایی٬از آن باران های تابستانی دلچسب٬خنده ام گرفت

و چقدر چند پنجره ی دنج سالنی که به کتابخانه ی بیمارستان منتهی می شود دوست می دارم  تمام خستگی ها از تن و جان بیرون می رود

امروز نیز رها جلوی همان پنجره بودم که به پارکینگ بیمارستان با ردیفی از درخت های کاج و چند سپیدار زیبا مشرف است چند ساختمان نزدیک و دور و کلی ابر و آسمان در آن پیداست و چه باد دلنشینی٬ یکجا هوا و آسمان و برگ سبز را نفس کشیدم.

انگار دخترکی در همین حوالی می خواند ٬بارون می یاد جر جر .... ساکت می شود به باران گوش می دهد باز از سر می گیرد با صدای شیرنش: باز باران با ترانه با گوهر های فراوان می خورد بر بام خانه...

(نوستل شدم با این ترانه!)

!What a day was yesterday

مرسی برادر به خاطر تمام سنگ هایی که در رودخانه پرت کردیم و از ته دل خندیدیم به خاطر پرتاب های چندتایی ات* (آخرش هم یاد نگرفتم!)

به خاطر تمام شادی ها یی که در قلب من می ریزی٬ تمام افکار زیبایت تمام خوبی هایت

به خاطر بخش بزرگی از زندگیم که مدیون توام...

 

* :منظورم پرتابیه که چند بار سنگ رو آب می پره!

نخود

این بخشی از مکالمه ی من با دوستم در ۳ تیره :(شروع این مکالمات از پارسال ترم ۴ که بهداشت ۲ داشتیم و گلاب به روتون بحث اسهال و اینا توش بود!باید با یه لهجه ی خاص مثل بچه ی رشتی یا یه همچین چیزی خونده شه)

من:این ۳ روز که تابستون اومده بچه رو عین بادکنک وصل کردم به درخت اسهال نگیره٬آره ه ه! 

دوستم:اا تو که گفتی نخود بریزی تو گوشش بهتر جواب میده!

من:ممد بچه ی همسایه چند روز پیش کیشمیش آورد با نخودای ما خورد همه تموم شد تازه بهش گفتم این نخوده آشه گفت خنگیا ما لوبیا چش بلبلی تو آجیل عیدمون می ریزیم!

خب این مال اول امتحانا بود حال الانمو می شه حدس زد ترجیح می دم در مورد وضعیتم تا وسط مرداد چیزی نگم!

سلام نکردم چون خجالت می کشیدم بعد ۳ هفته!

 

خنک وخوب

آسمون ابر خاکستری داره می خواد بارون بباره اونم اولین روز تابستون من دوباره ذوق مرگ می شم عین بالون باد میکنم می رم هوا این ذوقو وصل می کنم به مال ۲ ۳ هفته پیش اون خنکی وسط خرداد نم نمای بارون که با دونه دونه اش که رو صورتم می ریخت قند تو دلم آب می شد بذار بهت بگم اون شب که زهره(که سیاره ی ماه تولدم هم هست) درخشان ـ درخشان تو آسمون بود دویدم و پریدم رو پشت بوم اونقد بهش نگاه کردم حتی داشتم عاشقش می شدم خب چیه؟!تازه هر لحظه حس میکردم آدم فضایی ها بیان دنبالم ببرتم کی می فهمید؟هیشکی!هی راستی چند شب پیش دیدی زهره و ماه چقد نزدیک بودن به هم؟!(اسمش اختفای ماه و زهره بود چه بی سلیقه!) حالا هم که یکی از دوستام داره کم کم از دست یه بحران بد خلاص می شه. آها یادم رفت بگم آلرژیه تقریبا کلی دس از سرم بر داشت فقط می خواست پارسال یه چند ماهی حالمو بگیره حالا هم یه خارش کوچولوی گهگاه آرنج یا پشت گردن می تونه تلنگر خوبی باشه واسه بیشتر رعایت کردن(آلرژن ها رو میگم!)درخواست انتقالی و مهمانی هم برن واسه خودشون حوصلشونو ندارم دیگه ٬هوارو چه خنکه!

لرزه

لعنتی تر از این جمله می شناسید؟ :

خواهش می کنم نمیر!

یهو یی

یه وقتایی آدمایی یهو می پرن تو ذهنت اونوقت دلت می گیره شایدم یه بغض که هیچوقت گریه نمیشه بعدشم یه چیز میپره تو دلت تالاپ تولوپیش میکنه.

 

لبخند شیرین کوچولو

مثل همون دختر کوچولو که دنبال یه خانوم دیگه که با مامان اشتباه گرفتتش می دوه بعد وقتی متوجه میشه ـ با اینکه چند ثانیه بیشتر از مامانش دور نشده ـ ترس تمام وجودشو می گیره ولی سریع جای اون غم تو چهره ش با دیدن مامانش که هنوز همونجا (شاید پشت ویترین)ایستاده و بهش اشاره می کنه٬ یه لبخند شیرین می شینه و با تموم وجود می پره طرفش.

آره درست شبیه همین بود...