لرزه

لعنتی تر از این جمله می شناسید؟ :

خواهش می کنم نمیر!

یهو یی

یه وقتایی آدمایی یهو می پرن تو ذهنت اونوقت دلت می گیره شایدم یه بغض که هیچوقت گریه نمیشه بعدشم یه چیز میپره تو دلت تالاپ تولوپیش میکنه.

 

لبخند شیرین کوچولو

مثل همون دختر کوچولو که دنبال یه خانوم دیگه که با مامان اشتباه گرفتتش می دوه بعد وقتی متوجه میشه ـ با اینکه چند ثانیه بیشتر از مامانش دور نشده ـ ترس تمام وجودشو می گیره ولی سریع جای اون غم تو چهره ش با دیدن مامانش که هنوز همونجا (شاید پشت ویترین)ایستاده و بهش اشاره می کنه٬ یه لبخند شیرین می شینه و با تموم وجود می پره طرفش.

آره درست شبیه همین بود...

 

تاثیر می پذیرم

اولش مرسی آزاده جان از لطفت که دعوت کردیم(م بر می گرده به من)

خب باید از تاثیر گذار ها بگم مامان بابا و برادرام که نمی دونم چطور از تاثیر گذاریشون تو زندگیم بگم آها فکر کنم دیوانه کننده (از نوع خوب)یا خوف هم نتونه توصیف خوبی باشه یک نمونه: از بچگی عاشق این رشته بودم و از همون موقع مرتبط با برادرم بوده(شاید خودش هم ندونه چقدر زیاد)چقدر حرص خورد موقع انتخاب رشته که بی خیال شم هه!دنیای جالبیه.

خب حالا می خوام از مدیر راهنماییم بگم که سه سال از زندگیمو به یاد موندنی کرد چقدر بده که دیگه تو اون شهر نزدیکش نیستم وقتی یاد تمام چیزایی که ازشون یاد گرفتم و لحظه های نابی که به من هدیه کردن می افتم بغضم می گیره چقدر دلم براشون تنگ شده تمام حرف ها و نصیحت هاشون حک شده تو ذهنم یکی از آرزوهام اینه که به زودی ببینمشون.

و البته مدیر مهد کودکم و مربی ها و خانم ناظم الان آشپز مهد کودک هم تو ذهنمه همشون در کنار خانوادم با رنگهای شاد شاد کودکیمو رنگ کردند

 و در حال حاضر یکی از تاثیر گذارهام یه دوست خوبه همون یار دبیرستانی من که قبلا هم گفته بودم اینم از اون دیوانه کننده هاست!

و دوستای خوب عمرم

تاثیر گذارهای دیگر(از نوع تابلو):خیلی از آدما ٬کتابا٬مطالب٬ آهنگ٬ فیلم و نقاشی ها.

بازیش یه خورده سخته!

خب چون این بخش دعوت خیلی حساسه همتون دعوتید!

پی نوشت:+دبیر ادبیات سال سوم و پیش دانشگاهی (که مردی فوق العاده هستند) یک روز سر کلاس گفتند به این جمله فکر کنید:انسان باید به نانی که می خورد بیارزد.کلاسشون منو به یک فضای دیگر می برد. 

 

به یاد ماندنی

امروزـ من از حدود یک ساعت و نیم پیش شروع شده البته یه چیزی خیلی بیشتر از امروز.یک جور تخیل یا توهم به نظر می اومد اولین تجربه ی اتاق عمل٬نوجوونی با ساب دورال هماتوما که دکتر می گفتند به طور اتفاقی به بیمارستان اومدند و اون بچه نیم ساعت با مرگ فاصله داشت.بعد از بیرون اومدن از اونجا عین جغد خیره می شدم!حس عجیبی بود باورم نمی شد.