مداد رنگی هایش را از کیفش در آورد ٬کمی مانده به انتهای مداد قرمز به نیمه رسیده ٬روی تکه ای مستطیلی از کاغذ زیر چسب نواری نام هم مهد کودکی اش بود(از معضلات مهد کودکی ها)
امروز تلویزیون اینو پخش کرد( جناب میازاکی از انیمیشن هایش می بارد)
لال شدم انگار
این روزها آبی آسمانی به خود گرفته
درون من جریان دارد
مانند دانه های ریز سفید و آبی آسمانی دستبندی که به دور دستت نه که دور وجودت می پیچد
این بادهای پاییزی ـ یواشکی من رو می بره وسط چمنا کنار اون تپه کوچیکه که کنارش درخت بزرگ کاج داره بوی شب و چراغای چشمک زن هواپیما اون دور دورا تو آسمون
پی نوشت:چراغ چشمک زن هواپیما در شب مرا مدهوش میکند!
این جوری که ناجور نمی مونه