تاثیر می پذیرم

اولش مرسی آزاده جان از لطفت که دعوت کردیم(م بر می گرده به من)

خب باید از تاثیر گذار ها بگم مامان بابا و برادرام که نمی دونم چطور از تاثیر گذاریشون تو زندگیم بگم آها فکر کنم دیوانه کننده (از نوع خوب)یا خوف هم نتونه توصیف خوبی باشه یک نمونه: از بچگی عاشق این رشته بودم و از همون موقع مرتبط با برادرم بوده(شاید خودش هم ندونه چقدر زیاد)چقدر حرص خورد موقع انتخاب رشته که بی خیال شم هه!دنیای جالبیه.

خب حالا می خوام از مدیر راهنماییم بگم که سه سال از زندگیمو به یاد موندنی کرد چقدر بده که دیگه تو اون شهر نزدیکش نیستم وقتی یاد تمام چیزایی که ازشون یاد گرفتم و لحظه های نابی که به من هدیه کردن می افتم بغضم می گیره چقدر دلم براشون تنگ شده تمام حرف ها و نصیحت هاشون حک شده تو ذهنم یکی از آرزوهام اینه که به زودی ببینمشون.

و البته مدیر مهد کودکم و مربی ها و خانم ناظم الان آشپز مهد کودک هم تو ذهنمه همشون در کنار خانوادم با رنگهای شاد شاد کودکیمو رنگ کردند

 و در حال حاضر یکی از تاثیر گذارهام یه دوست خوبه همون یار دبیرستانی من که قبلا هم گفته بودم اینم از اون دیوانه کننده هاست!

و دوستای خوب عمرم

تاثیر گذارهای دیگر(از نوع تابلو):خیلی از آدما ٬کتابا٬مطالب٬ آهنگ٬ فیلم و نقاشی ها.

بازیش یه خورده سخته!

خب چون این بخش دعوت خیلی حساسه همتون دعوتید!

پی نوشت:+دبیر ادبیات سال سوم و پیش دانشگاهی (که مردی فوق العاده هستند) یک روز سر کلاس گفتند به این جمله فکر کنید:انسان باید به نانی که می خورد بیارزد.کلاسشون منو به یک فضای دیگر می برد. 

 

به یاد ماندنی

امروزـ من از حدود یک ساعت و نیم پیش شروع شده البته یه چیزی خیلی بیشتر از امروز.یک جور تخیل یا توهم به نظر می اومد اولین تجربه ی اتاق عمل٬نوجوونی با ساب دورال هماتوما که دکتر می گفتند به طور اتفاقی به بیمارستان اومدند و اون بچه نیم ساعت با مرگ فاصله داشت.بعد از بیرون اومدن از اونجا عین جغد خیره می شدم!حس عجیبی بود باورم نمی شد.

سمیو

سرمو می گذارم رو بالش درست زیر پنجره باد بهاری رو رو صورتم حس می کنم با یک شوق کوچیک به آهنگ گوش می دم به فردا فکر می کنم: اولین تجربه ی شخصی بیمارستان(قبلا یکی دو بار به عنوان نخودی با استیجر ها بودم)حس میکنم یه سفر بزرگ با یک کشتی غول پیکر شروع کردم(از اونایی که کلی آدم بدرقه ات میکنن!) یا اینکه فردا یه مانور هواپیمایی بزرگ داریم که توش رو آسمون نقاشی می کشیم.یه جورایی شبیه شب تولد شده که تو ذهنت هفت سین می چینی٬روپوش سفید نو جلوم آویزونه فردا اولین جلسه ی بیمارستان کلاس سمیولوژی غدد و نفرولوژی دیگه از سوسولی داریم در می آیم!

پی نوشت:و چه تجربه ی شیرین و به یاد ماندنی به خاطر رزیدنت دوست داشتنی خانم دکتر مهربان نازنین٬ هیچ گاه حرف ها ٬توصیه ها و رفتار عالی اش با بیمار را از یاد نخواهم برد .

u r my cuppycake!

Strawberry Shortcake

+ Cuppy Cake

You're my Honeybunch, Sugarplum
Pumpy-umpy-umpkin, You're my Sweetie Pie
You're my Cuppycake, Gumdrop
Snoogums-Boogums, You're the Apple of my Eye
And I love you so and I want you to know
That I'll always be right here
And I love to sing sweet songs to you
Because you are so dear

 (lyriczz)

 

 

 

به هم ریخته

کابوس های واقعی هنگام خواب٬بیداری پر از رویاپردازی های بی پایان

در خواب بیدار و در بیداری خواب

 

الهام میگیریم

در یک روز بهاری ۷ آلوچه ی سبز اول اردیبهشتی کوچک که دانه دانه از بین دست مشت کرده ی فردی بر کف دست باز فردی دیگر می ریزند

این داستان واقعیست!

الهام ماجرا:دلم می خواد یه فیلم چند ثانیه ای از این صحنه بسازم٬به نظرم جالب میشه.  

ترسو

دل و دماغمان را یک جایی گم کرده ایم!

مرسی  نگارنده جان از دعوتت

چقدر خوبه این بازی به ترس بچگی می پردازه نه بزرگی ترسای کوچیک و با مزه ی بچگی

خب یکیش که خودم داشت یادم می رفت و نگارنده هم گفت ترس از سیفون بود بله خب حتما اون سیفون گنده های فلزی رنگ قدیمی یادتونه!هم شکلش هم صداش یه مدت واسم معضل بود دیگه وارد جزئیاتش نشم بهتره

چاق و لاغر یادتونه؟آدم آهنی گنده سیاهه چطور؟با اون چراغ قرمز لعنتی رو سرش ٬یادمه اون موقع ها که کوچولو بودم دو تا از پسرهای فامیل (که چند سال از من بزرگتر بودن) با انداختن آدم آهنیشون به دنبال من حال می کردن!یه شب هم یه کتاب وحشتناک تابوت و اینارو واسم خوندن صبحشم هر هر میخندیدن که آره رفتی چسبیدی به مامانت!همبازی های مارو نیگا!

از اون هیولا سیاهه تو چوبین هم میترسیدم یادمه قبل از اومدنش منحنی های رنگی می اومد منم د ـ بدو می رفتم پیش مامان٬یک بار هم خواب شیپور چی رو دیده بودم!

یه پارچ و لیوان قدیمی داشتیم روش طرح حیوون داشت دسته اش هم روباه بود من از اون میترسیدم!

توانایی من به بردن کله زیر پتو برمیگرده به کودکیم که از ترس روح این کارو میکردم!البته ماجرا داشت و به دنبال دیدن یکی از این احضار روح های مضحک بود.

و این بود انشای من!

جای شرتو عزیز تو این بازی خالیه دلم براش تنگ شده کاش دوباره برگرده.

راستی بنویسید حتی اگه شده تو کامنت اگه دلتون خواست(۳ تا ترس٬البته مال منم سه تاست سیفونی٬کارتونی٬لیوانی!)

سوسول می شو یم...!

 من همیشه تصورم از  فیزیوپاتی ٬یه دوره ی سوسوله! بعد یه ماه دوباره همه چی از نو دوره های جدید و دوست دارم.

خب من توی تعطیلات یه تجربه ی خیلی خوب بدست آوردم و بیشتر روز ها به لطف آقای دکتر خوب چند ساعتی به درمانگاه خصوصی میرفتم حس خوبی بود با دو ماما و دو پرستار آشنا شدم و  از هر کدوم چیزهایی یاد گرفتم که هیچوقت فراموش نمیکنم رفتار پرستار با تجربه ی مهربون با مریض ها رو از یاد نمی برم یا  پرستار جوون فعال که یکی از توصیه هاش این بود که هر وقت بخش اورژانس رفتی و یک دفعه سر و صدای وحشتناک همراه رو  شنیدی سریع بدو برو تو یه اتاق!یا مامای مهربونی که کارشو دوست داشت  و کار پرستاری رو هم به عهده گرفته بود و بحث های جالب با مامای دوس داشتنی که اطلاعاتش بسیار خوب بود آقای دکتر هم با حوصله موارد(case)رو برام توضیح می دادند.جو کاری خوبی داره.

رفتار مریض ها و همراهشون دید من رو خیلی باز کرد از تمام ابعاد!

خب چند مریض هم کمی اذیت شدند این وسط!اینجورمواقع به خودم می گفتم سفید پوش منفور جامعه! 

آخرین روز تعطیلات با دوستی که به اندازه ی تموم ستاره ها خوبه گذشت٬ یار دبیرستانی من.

سه تا فیلمteenage یه ضرب دیدیم و سردرد گرفتیم!و فهمیدیم چقدر بزرگ شدیم و روحیاتمون عوض شده!زمانی این فیلم ها تمام ذهنمو پر میکرد یادش بخیر.

نوروز در ایران زمین

یادته بچگیا خانم مجری تو برنامه ی عید میگفت هیس صبر کنید مثل اینکه یه صدا هایی داره می یاد ما هم چشم هامون گرد و پسته تو دست یه جایی بین زمین و هوا٬با دهن باز خیره میشدیم بعد مجری میگفت خوب گوش کنید آره صدای پاش می یاد یه لباس پر گل تنشه با کفشایی از بنفشه آره خودشه بچه ها بهار اومده(من الان مو به تنم سیخ شد!)بعدشم یه لبخند و یه ذوق با لبای کوچولویی که با جویدن پسته هه میجنبید!

لحظه ی تحویل سال نزدیک شده سنگینه نه؟!

من با سلاحی از ماژیک معمولی و پفی!و شکوفه و روبان میخوام برم سراغ وظیفه ی دیرینم تخم مرغ رنگی(دلم میخواد تا آخر عمر این کارو ادامه بدم حتی اگه یه روز پیر شدم) و البته چیدن هفت سین همه ی غم ها داره میپره بیرون انگار٬ تا سال نو نشه تبریک نمیگم!آره تبریک و البته روبوسی و اینا باشه بعد تحویل سال!

خدایا...(جای سه نقطه آرزوی شخصیتونو بذارید)

جاوید باد ایران...

این پست ادامه دارد...

نوروز

سال نو رسید

نوروزتون پیروز

شاد باشید

بهار اومد...

بهارو نیگا!

حدود دو ماه ونیم کذایی پر امتحان و کابوس گذشت  الان صبح ها خیلی حال میده به جای جزوه و کتاب و مداد اتد تو رختخوابم رمان و مجله پیدا میکنم. یاد نرگسای مامان تو گلدون لاجوردی بخیر جزو معدود چیزایی بود که بهم روحیه میداد وقتی صبح پا میشدم و بر زندگی لعنت میفرستادم مثل خود مامان آرومم میکرد!

نمیدونم این خستگی چیه و از کجا اومده که هنوز نرفته یه خورده بی حالم کرده میگذره میدونم طبیعیه! 

وقتی علوم پایه تموم شد دلم میخواست مث کانگورو رو چمنا بپرم یا بدوم به حالت شیلنگ انداختن!(هر موقع این اصطلاح رو به کار میبرم یاد اون درس کتاب ادبیات دبیرستان می افتم فکر کنم گلدسته های آل احمد بود یا اون پسره که عینکی شده بود؟!نمیدونم!)یا اینکه برم بالا یه درخت بلند و مثل کوآلا ساعت ها بچسبم بهش و به دور دست نگاه کنم یا اینکه برم تو مسابقات بالش به هم دیگه زدن شرکت کنم نه شایدم از اونایی که کیک خامه ای می کوبن به صورت هم!حالا که فکرشو میکنم زیادم بد نیست الان آرومم!

تو جاده گلای زرد ٬ شکوفه های خوشگل درختا٬ برگای سبز کوچولو رو درختا سبز تازه ی تازه ی ناب وسط درختای زمستونی٬ یخ زمستون داره آب میشه بهار از لابلاش داره می یاد بیرون!

رفتم پیش خانم دکتر و باز هم مهربونی باز هم انرژی باز هم... نمیدونم چجوری دیگه تو صیفشون کنم وقتی از پیششون برمیگشتم لبخند رو لبم بود دلم پر شادی بود بهاری شده بودم٬ هوا هم! 

و با احترام به آقای دکتر نیز٬که خونسردی خاصی دارن.  :)

با یه دانشجو رو ویلچر دیدار چند دقیقه ای داشتم مثل یک فرشته بود وقتی دستمو گرفت موهای تنم سیخ شد قدرت عجیبی داشت...

یه خانم با رو پوش سفید و گوشی دور گردنش تو پیاده رو کنار نرده های بیمارستان امام با یک جعبه شیرینی و لبخند رو لب داشت تند تند میرفت هر چی بود یه اتفاق خوب بود...

وای یعنی واقعا زمستون داره میره پی کارش؟!!!