ترسو

دل و دماغمان را یک جایی گم کرده ایم!

مرسی  نگارنده جان از دعوتت

چقدر خوبه این بازی به ترس بچگی می پردازه نه بزرگی ترسای کوچیک و با مزه ی بچگی

خب یکیش که خودم داشت یادم می رفت و نگارنده هم گفت ترس از سیفون بود بله خب حتما اون سیفون گنده های فلزی رنگ قدیمی یادتونه!هم شکلش هم صداش یه مدت واسم معضل بود دیگه وارد جزئیاتش نشم بهتره

چاق و لاغر یادتونه؟آدم آهنی گنده سیاهه چطور؟با اون چراغ قرمز لعنتی رو سرش ٬یادمه اون موقع ها که کوچولو بودم دو تا از پسرهای فامیل (که چند سال از من بزرگتر بودن) با انداختن آدم آهنیشون به دنبال من حال می کردن!یه شب هم یه کتاب وحشتناک تابوت و اینارو واسم خوندن صبحشم هر هر میخندیدن که آره رفتی چسبیدی به مامانت!همبازی های مارو نیگا!

از اون هیولا سیاهه تو چوبین هم میترسیدم یادمه قبل از اومدنش منحنی های رنگی می اومد منم د ـ بدو می رفتم پیش مامان٬یک بار هم خواب شیپور چی رو دیده بودم!

یه پارچ و لیوان قدیمی داشتیم روش طرح حیوون داشت دسته اش هم روباه بود من از اون میترسیدم!

توانایی من به بردن کله زیر پتو برمیگرده به کودکیم که از ترس روح این کارو میکردم!البته ماجرا داشت و به دنبال دیدن یکی از این احضار روح های مضحک بود.

و این بود انشای من!

جای شرتو عزیز تو این بازی خالیه دلم براش تنگ شده کاش دوباره برگرده.

راستی بنویسید حتی اگه شده تو کامنت اگه دلتون خواست(۳ تا ترس٬البته مال منم سه تاست سیفونی٬کارتونی٬لیوانی!)

سوسول می شو یم...!

 من همیشه تصورم از  فیزیوپاتی ٬یه دوره ی سوسوله! بعد یه ماه دوباره همه چی از نو دوره های جدید و دوست دارم.

خب من توی تعطیلات یه تجربه ی خیلی خوب بدست آوردم و بیشتر روز ها به لطف آقای دکتر خوب چند ساعتی به درمانگاه خصوصی میرفتم حس خوبی بود با دو ماما و دو پرستار آشنا شدم و  از هر کدوم چیزهایی یاد گرفتم که هیچوقت فراموش نمیکنم رفتار پرستار با تجربه ی مهربون با مریض ها رو از یاد نمی برم یا  پرستار جوون فعال که یکی از توصیه هاش این بود که هر وقت بخش اورژانس رفتی و یک دفعه سر و صدای وحشتناک همراه رو  شنیدی سریع بدو برو تو یه اتاق!یا مامای مهربونی که کارشو دوست داشت  و کار پرستاری رو هم به عهده گرفته بود و بحث های جالب با مامای دوس داشتنی که اطلاعاتش بسیار خوب بود آقای دکتر هم با حوصله موارد(case)رو برام توضیح می دادند.جو کاری خوبی داره.

رفتار مریض ها و همراهشون دید من رو خیلی باز کرد از تمام ابعاد!

خب چند مریض هم کمی اذیت شدند این وسط!اینجورمواقع به خودم می گفتم سفید پوش منفور جامعه! 

آخرین روز تعطیلات با دوستی که به اندازه ی تموم ستاره ها خوبه گذشت٬ یار دبیرستانی من.

سه تا فیلمteenage یه ضرب دیدیم و سردرد گرفتیم!و فهمیدیم چقدر بزرگ شدیم و روحیاتمون عوض شده!زمانی این فیلم ها تمام ذهنمو پر میکرد یادش بخیر.