جشن روپوش سفید را برگزار کردیم خارج از دانشگاه و کاملا مستقل با هم در کنار استاد بی نظیر دوست داشتنی جوان بودیم( در دسته اول ) که دعوتمونو پذیرفت(تنها تدارکات و چند نفر دیگر از این سورپریز با خبر بودیم٬قطعا هیچ کس تا آن حد شادمان نمی کرد) با هم در کنار او لذت بردیم ٬شب به یاد موندنی بود
دلم برای بچه ها تنگ و روی گونه هام کمی از اشک ملتهب شده حتی فکرشو نمی کردم تا این حد وابسته بشم٬روز های چندان خوبی نیست٬ از دور شدن ها می ترسم از واقعیت ...
گروه بندی ها اذیتمان کرد٬اذیتمان کردند با افکار مزخرفشان٬کمی هم بین خودمان دلخور شدیم و حالا یکشنبه شروع بخش با نورولوژی٬همیشه تصور می کردم در روزهای قبل از تجربه ی استیجری خوشحال خوشحالم ولی اتفاقات اخیر چیزهایی رو پیچیده کرد
و حالا مجبور به خوندن برای امتحان جراحی٬که هیچ کدوم حوصلشو نداریم
دراین شب بهاری قدم می زنم و لاله در گوشم تکرار می کند:
I know we could live tomorrow but I know I live today
جمعیت مردان:وای به روزی
جمعیت زنان:که بگندد نمک
(لازم نیست بگویم که می شود صدای هر دو گروه را از ته حلق در آورد)
اگر خرافاتی بودم سه چهار روز اخیر نفرین شده نامگذاری می شد روز های غیر قابل تحمل برای دوستانم که هر کدام به نوعی گرفتار مشکلات پیچیده ای شدند و در نهایت کمی خودم
شاید با رفتن به بیمارستان و بعد نزدیک شدن بهار کمی ذهنم آزادتر شود
همین الان فهمیدم که مشکل یکی از دوستام تا حدودی حل شد ولی دوست دیگرم نه!
نوستل شدم امروز وقتی استاد جراحی در مبحث برونشکتازی گفت "مخرج مشترک" همه ی اینها Inflammation(التهاب) است.
۳.۵ ساله از ریاضی دورم و مدت هاست فرصت نکردم دنبال یک کتاب ریاضی خوب برم که واسه دل که نه مغزم بخونم!
به نیمه ی این دوره ی تحصیلیم رسیدم ۱۶ اسفند شروع بیمارستان(یکی از بهانه های تحمل دوره ی پر استرس امتحان های ریه و فارماکو در میان تئوری جراحی٬هر چند فیزیو پاتوی ۲ کلا استرس بود)من و دوستم(استتوسکوپ)بی صبرانه اینجا منتظریم٬عنوان استیجری در کلاس های هر چند شیرین تئوری جراحی نمی چسبد٬باشد تا بیمارستان.