هاول

بعد از چند هفته هنوز از این انیمیشن(قلعه متحرک هاول) بیرون نیومدم٬ کار فوق العاده ی  هایو میازاکی ( Spirited Awayهم کار همین فرده و انیمیشن های عالی دیگه)پر از خلاقیت ٬ فکرای محشر٬ احساسات عجیب و دوس داشتنی و...

لینک های مرتبط:+ و +  

پیشنهاد دوستانه:از دستش ندید!

بازی ها

مرسی از لطف دکتر توسلی به خاطر دعوت به بازی

 

خودمو معرفی می کنم:نوعی مریم هستم

فصل و ماه و رنگ مورد علاقه ام:بهار٬اردیبهشت٬آبی

موسیقی مورد علاقه ام:انتخابای زیادی دارم باید ارزش شنیدن داشته باشد و به روحیاتم بخورد!

غذای مورد علاقه ام:قورمه سبزی تا ابد!

بدترین ضدحالی که خوردم: زندگی در حال حاضر به صورت ضد حال می گذرد کلا ٬کدومشو بگم؟!

بزرگترین قولی که تا حالا دادم:یادم نیس 

ناشیانه ترین کاری که تا حالا کردم:وقتی از کسی بیشتر از اونی که هست و در مواردی هم بیشتر از شعور فرد انتظار داشتم که مربوط به تصورات اشتباه خودم بوده!

بهترین خاطره:می شه یه خاطره ی خوب اخیر باشه؟جزو بهترین ها:چند ماه پیش یه روز تابستونی ساحل دریا آسمون زیبای صاف آبی دریای آبی آبی همراه دوستام و اون کایت بازی که کلی انرژی بود

کسی که بخوام ملاقاتش کنم: دایدو و البته لاله(خواننده ی ایرانی ـ سوئد)

برای کی دعا می کنم؟اوووووووووه خیلیا!(الان دعام واسه خودم اینه که سرما م خوب شه)

موقعیتم در ده سال آینده:یه برنامه هایی دارم!

طبق معمول همه دعوتید تو این کامنتینگ هم بنویسید خوبه مرسی.

ابر پاییزی

صبح٬ابرهای پاییزی غافلگیرم کردند بعد از دیروز بارانی

ابرهایی که با شروع پاییز به شوق دیدنشان از خواب بیدار می شوم

دیگر کمتر با سرعت به سویشان و از میان آنها پرواز خواهم کرد کمی ناشیانه خواهد بود ٬ در میانشان با لباسی سفید چون یک بالرین به رقص در می آیم ...

asemoon e daneshgah

ghoroobe asemoon e daneshgah

عکسای بالا:پاییز پارسال٬دانشگاه

روز هشتم


دیروز ظهر با بچه ها از خیابون عبور می کردیم به ماشینی که اون طرف پارک شده بود نزدیک می شدیم یک پسر ـ داون  پشت اون توجهم رو جلب کرد خنده ی زیبایی چهرشو پر کرده بود و دست تکو ن می داد  از کنارش رد شدم برگشتم و به نگاهم ادامه دادم اون هم همین کارو کرد منم براش دست تکون دادم ٬انگشت اشاره اش رو عمود بر لبانش گذاشت چشم از او برداشتم تمام فضا پر از پروانه شده بود.

تنها

دلتنگی هایش را با جرعه جرعه غرور و اندوه فرو می خورد.

 

پی نوشت:امروز ۷ مهر٬به فال نیک می گیریم!

هفت رنگ

هر گاه از کنار آن خانه رد می شوم حس می کنم که کسی به من سلام می کند یاد آن شب می افتم که باد کایتم را بدون فرصت خداحافظی با خود برد به خانه ی همسایه
برق نگاه کودکی که قرار بود فردا صبح او را ببیند
و من به هفت رنگ در آمده بودم به رنگ کایتم

فرشته های کوچولو

بعد از ظهر خسته از کلاس با دوستم به سمت کتابخونه می رفتیم(هدف تنبیه بود!)یک مامان داشت از دختر کوچولوی کلاس اولیش جلوی مدرسه عکس می گرفت ما جلوی در باز مدرسه ایستادیم و در واقع میخکوب شدیم بعد از نظر دادن در مورد زاویه ی عکس با تردید وارد مدرسه شدیم٬ سورپریز محشری بود

بچه های شاد و البته مضطرب اینور و اونور می دویدن مامان بابا ها دورشون حلقه زده بودن از خود رها شده بودم و فقط انرژی + در اطرافم حس می کردم با دوستم می خندیدیم و به دختر کوچولوها با کیف و کفش و لباس نو چشم می دوختیم در خاطرات غرق شدیم

و چقدر اشک شوق لذت بخش است...

پی نوشت:کاش در کنار برادرزاده ی دوست داشتنی ام(که چندین کیلومتر ازم دوره) بودم٬امروز پا به عرصه ی تحصیل گذاشت و ۲ ساعت تمام به مدرسه رفت!

تهی

در یک لحظه صفر را حس می کنم وقتی خواسته ها و اتفاقات زندگیم دو بردار هم اندازه و در دو جهت مختلف را می سازند.

نخل

امروز سالروز میلاد هوشنگ مرادی کرمانی٬نویسنده ی فوق العاده ی دوست داشتنی با ذهنی بسیار زیباست

+ + +

کتاب نخل ٬داستان نخل:

نخل مراد تو آبادی شان٬حسابی پا گرفته بود.بزرگ و بزرگ می شد.تنه اش کلفت می شد و شاخ و برگش زیاد.سبز ـ سبز٬شاداب٬زمستان و تابستان.با سرما و یخبندان اخت شده بود.هرچند خرما نداشت.عجیب بود مردم آبادی جور دیگری به اش نگاه می کردند.مثل سرو.پر از افسانه که دهان به دهان می گشت٬مقدس. 

 

بعد از زلزله بم از مرادی کرمانی دعوت کرده بودند٬و چه زیبا از نخل گفتند وقتی مادرشون رو براشون تجسم می کرد با شاخه برگ های رقصان در باد مانند موهای مادرشون(جملات دقیقا در ذهنم نیست٬سعی کردم تصویر ذهنیمو پیاده کنم) 

آب بابا

یه زمانی بی سواد بودم هه!

صفحه های اول کتاب کلاس اول
آب با با
مداد قرمز
دلم گرفت کمی!