بله با شمام شما دوست عزیز بله خود شما...
و کلمات مورد نیاز به سمت رسانه ی مورد نظر پرتاب خواهد شد
هفتمین روز بخش قلب٬مریضم(خانم ۶۰ ساله که به علت ext MIبستری شده بود)امروز بعد یک هفته مرخص شد ازش خداحافظی کردم گفت بیا ماچت کنم ما هم ذوق کردیم٬اولین بیماری بود که در استاجری در راند با استاد پرزنت کردم
بخش خوب قلب با استرس های خودش داره می گذره(اولین بخش یعنی اعصاب زیاد جالب نبود)کم کم دارم عادت می کنم٬استاد خیلی جدی و ترسناک می باشند٬استاد دیگر به ما می گویند بابا٬رزیدنت سال یکی مهربان است و علاقه به شرح حال ۸ صفحه ای دارد٬به چارتEKG در دست بچه ها که خودش وقتی دانشجو بوده تالیف کرده لبخند می زند.ما به سوتی های خود ادامه می دهیم.
دیشب به این فکر کردم که ۳.۵ سال دیگه(۱۳۹۰)پزشک٬نام خواهم گرفت حس کردم انگار می خوام بچه به دنیا بیارم(یه همچین چیزایی) و چنین شد که حس مسئولیتم دوباره شدت گرفت!
توضیح :این فکرم درست بعد از تماشا کردن دو فیلم Just Like Heaven و Juno پشت هم٬ سراغم اومد و احتمالا طبیعیه
از موارد دیگر می تونم به ۴شنبه گرند راند داخلی اشاره کنم که تو ذهنم پشت یه میز نشسته بودم و انگشتامو به ترتیب و ریتمیک با عصبانیت به میز می زدم و به خودم چپ چپ نگاه می کردم٬نتیجه اش اینکه غروبش بالاخره شروع کردم به خوندن نورولوژی امینف
مامان شده چند ماه ازمن بزرگتره ٬دختر نازنینش ۶ ام به دنیا اومد و به خاطر اون ۶ ماه دیگه استیجر می شه تمام این مدت با ما سر کلاس بود و استرس های امتحان های فیزیوپات ۲ و قبلش ۱ و من نمی تونم درک کنم٬آرامش و تقدس خاصی تو نگاهشه
من:حال آدمو به هم می زنن از بس درس می خونن
مامان:چه خوب
دلم نمی خواد در مورد امتحان ۱۷ ام(تئوری جراحی) غر زده باشم٬پس به درک وصلش می کنیم و بالاخره می نشینیم می خوانیم
معنی عنوان(intussusception):پرولاپس بخشی از روده به داخل بخش مجاور٬انواژیناسیون.
جشن روپوش سفید را برگزار کردیم خارج از دانشگاه و کاملا مستقل با هم در کنار استاد بی نظیر دوست داشتنی جوان بودیم( در دسته اول ) که دعوتمونو پذیرفت(تنها تدارکات و چند نفر دیگر از این سورپریز با خبر بودیم٬قطعا هیچ کس تا آن حد شادمان نمی کرد) با هم در کنار او لذت بردیم ٬شب به یاد موندنی بود
دلم برای بچه ها تنگ و روی گونه هام کمی از اشک ملتهب شده حتی فکرشو نمی کردم تا این حد وابسته بشم٬روز های چندان خوبی نیست٬ از دور شدن ها می ترسم از واقعیت ...
گروه بندی ها اذیتمان کرد٬اذیتمان کردند با افکار مزخرفشان٬کمی هم بین خودمان دلخور شدیم و حالا یکشنبه شروع بخش با نورولوژی٬همیشه تصور می کردم در روزهای قبل از تجربه ی استیجری خوشحال خوشحالم ولی اتفاقات اخیر چیزهایی رو پیچیده کرد
و حالا مجبور به خوندن برای امتحان جراحی٬که هیچ کدوم حوصلشو نداریم
دراین شب بهاری قدم می زنم و لاله در گوشم تکرار می کند:
I know we could live tomorrow but I know I live today
جمعیت مردان:وای به روزی
جمعیت زنان:که بگندد نمک
(لازم نیست بگویم که می شود صدای هر دو گروه را از ته حلق در آورد)
اگر خرافاتی بودم سه چهار روز اخیر نفرین شده نامگذاری می شد روز های غیر قابل تحمل برای دوستانم که هر کدام به نوعی گرفتار مشکلات پیچیده ای شدند و در نهایت کمی خودم
شاید با رفتن به بیمارستان و بعد نزدیک شدن بهار کمی ذهنم آزادتر شود
همین الان فهمیدم که مشکل یکی از دوستام تا حدودی حل شد ولی دوست دیگرم نه!