دیشب به این فکر کردم که ۳.۵ سال دیگه(۱۳۹۰)پزشک٬نام خواهم گرفت حس کردم انگار می خوام بچه به دنیا بیارم(یه همچین چیزایی) و چنین شد که حس مسئولیتم دوباره شدت گرفت!
توضیح :این فکرم درست بعد از تماشا کردن دو فیلم Just Like Heaven و Juno پشت هم٬ سراغم اومد و احتمالا طبیعیه
از موارد دیگر می تونم به ۴شنبه گرند راند داخلی اشاره کنم که تو ذهنم پشت یه میز نشسته بودم و انگشتامو به ترتیب و ریتمیک با عصبانیت به میز می زدم و به خودم چپ چپ نگاه می کردم٬نتیجه اش اینکه غروبش بالاخره شروع کردم به خوندن نورولوژی امینف
مامان شده چند ماه ازمن بزرگتره ٬دختر نازنینش ۶ ام به دنیا اومد و به خاطر اون ۶ ماه دیگه استیجر می شه تمام این مدت با ما سر کلاس بود و استرس های امتحان های فیزیوپات ۲ و قبلش ۱ و من نمی تونم درک کنم٬آرامش و تقدس خاصی تو نگاهشه
روزی تو نیز مادر میشوی و درک خواهی کرد...
هر نوزادی که به دنیا میاد معنیش اینه که خداوند هنوز از بشر نا امید نشده
سلام...از روز قبل از امتحان جراحی به بعد ازت خبری ندارم...امتحان سخت بود؟ عفونی ما که خیلی سخت بود...
وای
همه ی دخترا دوس دارن مامان بشن
من هر مامانی رو مامان نمی دونم.
امان از این امینف!!
مامان شدن حین درس!!! واقعا تو مغزم نمیگنجه!
مادر بودن هم خیلی سخته ها...
من که هیچوقت نمیخوام تجربه اش کنم
من نفهمیدم حس مسولیت چطور باعث شد تو کراند راند داخلی تصمیم بگری امینف بخونی؟! :))
هیچکدام رو ندیدم متاسفانه ٬ حتی نمی تونمم بگم که حست رو درک میکنم !
البته درک میکنم اما نمی تونم ادعا کنم . همین .
من خیلی دوس دارم جونو رو ببینم. ندیدم هنوز. واااااااااااای گرند راند داخلی... الن دیگه حتما تموم شده به خوبی... ما هم استاژر بودیم یه هم دوره ای داشتیم یه سال ازمون بزرگتر بود. مامان شده بود هیچ وقت نتونستم درکش کنم...