سرمو می گذارم رو بالش درست زیر پنجره باد بهاری رو رو صورتم حس می کنم با یک شوق کوچیک به آهنگ گوش می دم به فردا فکر می کنم: اولین تجربه ی شخصی بیمارستان(قبلا یکی دو بار به عنوان نخودی با استیجر ها بودم)حس میکنم یه سفر بزرگ با یک کشتی غول پیکر شروع کردم(از اونایی که کلی آدم بدرقه ات میکنن!) یا اینکه فردا یه مانور هواپیمایی بزرگ داریم که توش رو آسمون نقاشی می کشیم.یه جورایی شبیه شب تولد شده که تو ذهنت هفت سین می چینی٬روپوش سفید نو جلوم آویزونه فردا اولین جلسه ی بیمارستان کلاس سمیولوژی غدد و نفرولوژی دیگه از سوسولی داریم در می آیم!
پی نوشت:و چه تجربه ی شیرین و به یاد ماندنی به خاطر رزیدنت دوست داشتنی خانم دکتر مهربان نازنین٬ هیچ گاه حرف ها ٬توصیه ها و رفتار عالی اش با بیمار را از یاد نخواهم برد .
ای بابا! دکتر شدی رفتتتتتت!!!!! دعای خیرم بدرقه ی راه اون کشتیه اس! (:
بچه بودم انقدر از اون خانوم روپوش سفیدا خوشم میومد...
انگار که کلی آرامش به آدم القا میشد
اییی نفرو عشق من می باشد! اما دلتون بسوزه !D: بخش ما باحال تر بود!!!D: !!
میبینم که یه شیرنی دیگه اضافه شد...
من فردا دارم مییام به شهرتون:دی
شهر دانشگاهت البته...
تبریک میگم کلا...
ازاین ایام لذت ببر چون دیگه تکرار نمیشه
موفق باشی...از همون اول
سلام.خانوم دکتر.به امید زدن اتیکت رزیدنتی
مرسی.....اولین تجربه های بیمارستانیت مبارک.....با خانوم دکتر رزیدنت مهربون...کمتر کسی از این تجربه ها داره هااااااا قدر بدون
سلااااااااااااااااااااااااااااااااام
از خدا بخواه( و می خواهیم) که موفق باشی
چه خوب...
آخی عزیزم ... دکتر خوشگل و نانازی خودم...مبارکه!