بعد از ظهر خسته از کلاس با دوستم به سمت کتابخونه می رفتیم(هدف تنبیه بود!)یک مامان داشت از دختر کوچولوی کلاس اولیش جلوی مدرسه عکس می گرفت ما جلوی در باز مدرسه ایستادیم و در واقع میخکوب شدیم بعد از نظر دادن در مورد زاویه ی عکس با تردید وارد مدرسه شدیم٬ سورپریز محشری بود
بچه های شاد و البته مضطرب اینور و اونور می دویدن مامان بابا ها دورشون حلقه زده بودن از خود رها شده بودم و فقط انرژی + در اطرافم حس می کردم با دوستم می خندیدیم و به دختر کوچولوها با کیف و کفش و لباس نو چشم می دوختیم در خاطرات غرق شدیم
و چقدر اشک شوق لذت بخش است...
پی نوشت:کاش در کنار برادرزاده ی دوست داشتنی ام(که چندین کیلومتر ازم دوره) بودم٬امروز پا به عرصه ی تحصیل گذاشت و ۲ ساعت تمام به مدرسه رفت!
در یک لحظه صفر را حس می کنم وقتی خواسته ها و اتفاقات زندگیم دو بردار هم اندازه و در دو جهت مختلف را می سازند.
امروز سالروز میلاد هوشنگ مرادی کرمانی٬نویسنده ی فوق العاده ی دوست داشتنی با ذهنی بسیار زیباست
کتاب نخل ٬داستان نخل:
نخل مراد تو آبادی شان٬حسابی پا گرفته بود.بزرگ و بزرگ می شد.تنه اش کلفت می شد و شاخ و برگش زیاد.سبز ـ سبز٬شاداب٬زمستان و تابستان.با سرما و یخبندان اخت شده بود.هرچند خرما نداشت.عجیب بود مردم آبادی جور دیگری به اش نگاه می کردند.مثل سرو.پر از افسانه که دهان به دهان می گشت٬مقدس.
بعد از زلزله بم از مرادی کرمانی دعوت کرده بودند٬و چه زیبا از نخل گفتند وقتی مادرشون رو براشون تجسم می کرد با شاخه برگ های رقصان در باد مانند موهای مادرشون(جملات دقیقا در ذهنم نیست٬سعی کردم تصویر ذهنیمو پیاده کنم)