هفت رنگ
هر گاه از کنار آن خانه رد می شوم حس می کنم که کسی به من سلام می کند یاد آن شب می افتم که باد کایتم را بدون فرصت خداحافظی با خود برد به خانه ی همسایه
برق نگاه کودکی که قرار بود فردا صبح او را ببیند
و من به هفت رنگ در آمده بودم به رنگ کایتم