فرشته های کوچولو

بعد از ظهر خسته از کلاس با دوستم به سمت کتابخونه می رفتیم(هدف تنبیه بود!)یک مامان داشت از دختر کوچولوی کلاس اولیش جلوی مدرسه عکس می گرفت ما جلوی در باز مدرسه ایستادیم و در واقع میخکوب شدیم بعد از نظر دادن در مورد زاویه ی عکس با تردید وارد مدرسه شدیم٬ سورپریز محشری بود

بچه های شاد و البته مضطرب اینور و اونور می دویدن مامان بابا ها دورشون حلقه زده بودن از خود رها شده بودم و فقط انرژی + در اطرافم حس می کردم با دوستم می خندیدیم و به دختر کوچولوها با کیف و کفش و لباس نو چشم می دوختیم در خاطرات غرق شدیم

و چقدر اشک شوق لذت بخش است...

پی نوشت:کاش در کنار برادرزاده ی دوست داشتنی ام(که چندین کیلومتر ازم دوره) بودم٬امروز پا به عرصه ی تحصیل گذاشت و ۲ ساعت تمام به مدرسه رفت!