بارون می یاد جر جر

باران امروز صبح مرا برد به جنگل های استوایی٬از آن باران های تابستانی دلچسب٬خنده ام گرفت

و چقدر چند پنجره ی دنج سالنی که به کتابخانه ی بیمارستان منتهی می شود دوست می دارم  تمام خستگی ها از تن و جان بیرون می رود

امروز نیز رها جلوی همان پنجره بودم که به پارکینگ بیمارستان با ردیفی از درخت های کاج و چند سپیدار زیبا مشرف است چند ساختمان نزدیک و دور و کلی ابر و آسمان در آن پیداست و چه باد دلنشینی٬ یکجا هوا و آسمان و برگ سبز را نفس کشیدم.

انگار دخترکی در همین حوالی می خواند ٬بارون می یاد جر جر .... ساکت می شود به باران گوش می دهد باز از سر می گیرد با صدای شیرنش: باز باران با ترانه با گوهر های فراوان می خورد بر بام خانه...

(نوستل شدم با این ترانه!)