حدود دو ماه ونیم کذایی پر امتحان و کابوس گذشت الان صبح ها خیلی حال میده به جای جزوه و کتاب و مداد اتد تو رختخوابم رمان و مجله پیدا میکنم. یاد نرگسای مامان تو گلدون لاجوردی بخیر جزو معدود چیزایی بود که بهم روحیه میداد وقتی صبح پا میشدم و بر زندگی لعنت میفرستادم مثل خود مامان آرومم میکرد!
نمیدونم این خستگی چیه و از کجا اومده که هنوز نرفته یه خورده بی حالم کرده میگذره میدونم طبیعیه!
وقتی علوم پایه تموم شد دلم میخواست مث کانگورو رو چمنا بپرم یا بدوم به حالت شیلنگ انداختن!(هر موقع این اصطلاح رو به کار میبرم یاد اون درس کتاب ادبیات دبیرستان می افتم فکر کنم گلدسته های آل احمد بود یا اون پسره که عینکی شده بود؟!نمیدونم!)یا اینکه برم بالا یه درخت بلند و مثل کوآلا ساعت ها بچسبم بهش و به دور دست نگاه کنم یا اینکه برم تو مسابقات بالش به هم دیگه زدن شرکت کنم نه شایدم از اونایی که کیک خامه ای می کوبن به صورت هم!حالا که فکرشو میکنم زیادم بد نیست الان آرومم!
تو جاده گلای زرد ٬ شکوفه های خوشگل درختا٬ برگای سبز کوچولو رو درختا سبز تازه ی تازه ی ناب وسط درختای زمستونی٬ یخ زمستون داره آب میشه بهار از لابلاش داره می یاد بیرون!
رفتم پیش خانم دکتر و باز هم مهربونی باز هم انرژی باز هم... نمیدونم چجوری دیگه تو صیفشون کنم وقتی از پیششون برمیگشتم لبخند رو لبم بود دلم پر شادی بود بهاری شده بودم٬ هوا هم!
و با احترام به آقای دکتر نیز٬که خونسردی خاصی دارن. :)
با یه دانشجو رو ویلچر دیدار چند دقیقه ای داشتم مثل یک فرشته بود وقتی دستمو گرفت موهای تنم سیخ شد قدرت عجیبی داشت...
یه خانم با رو پوش سفید و گوشی دور گردنش تو پیاده رو کنار نرده های بیمارستان امام با یک جعبه شیرینی و لبخند رو لب داشت تند تند میرفت هر چی بود یه اتفاق خوب بود...
وای یعنی واقعا زمستون داره میره پی کارش؟!!!
|