دوس داشتنی کوچولو

هفته ی پیش رفته بودم خشکشویی روز سرد غمناکی بود  یه دختر کوچولو دست تو دست مامانش وایستاده بود جلوی من با  کلاه منگولی!برگشت و به من نگاه کرد با یه لبخند قشنگ اون صحنه کاملا جلو چشممه خیلی خوشگل بود تپل و سفید و ناز تو فکر اون فرشته ی کوچولوی مهربون خدا بودم و به سرعت میرفتم توی خیابون بعدی یه دختر مامانی ریزه ی نیم متر که چه عرض کنم نیم وجبی که داشت تاتی تاتی راه میرفت(ای جانم!)و باباش کنارش مواظبش بود دیدم٬ پیاده رو کمی شلوغ بود و جای زیادی نداشت واسش وایستادم تا رد شه از کنارم داشت رد میشد یه دفعه مث برق سرشو آورد بالا و با یه عالمه مهربونی خندید به سختی فرصت عکس العمل داشتم تازه وقتی هم تو تاکسی نشستم یه دختر بامزه ی دیگه داشت با تموم وجودش و خیلی متمرکز! یه شعرو واسه مامانش میخوند و رد میشد و دوباره لبخندو رو لبام نشوند دیگه وجودم از یه لذت دوس داشتنی پر شده بود یه لحظه حس کردم با وجود این موجودات فرا زمینی که میون این آدما زندگی میکنن به معجزه نیازی ندارم یا شاید بیشتر ایمان آوردم که معجزه وجود داره(miracles do exist!)

حالا که فک میکنم میبینم مراد خونه ی مادر بزرگه خیلی بچه ی خوب وبا شخصیتی بوده و من دوسش داشتم البته یه اشکالی داشت اونم اینکه خیلی میرفت بالا دیوار(پرچین) و با همسایه(مادر بزرگه اینا!)حرف میزد!

شبکه ی یک داشت سیمای نوجوان میداد مجری میگفت که پای برنامه باشن و ببینن نامه هاشون خونده میشه یا نه! خیلی کار پستیه به نظر من!

روز جهانی کودک و تلویزیون مبارک به یاد روز کودک و تلویزیون هایی که ذوق مرگ میشدم و تا ۹ ۱۰ شب برنامه بود اوه اوه بعدشم تکالیف شنبه!هنوزم واسم ته مونده ی شادی هاش مونده حتی با وجود کارتون های بعضا نچسب!! الان!

امروز اولین روز زمستونه٬سرده خیلی ابریه تاره دیگه دیگه خب نمیدونم این زمستون تموم شه شر خیلی چیزا کنده شده تا غر غر ادامه پیدا نکرده برم!

زمستون خوبی داشته باشید!!