دیروز ظهر با بچه ها از خیابون عبور می کردیم به ماشینی که اون طرف پارک شده بود نزدیک می شدیم یک پسر ـ داون پشت اون توجهم رو جلب کرد خنده ی زیبایی چهرشو پر کرده بود و دست تکو ن می داد از کنارش رد شدم برگشتم و به نگاهم ادامه دادم اون هم همین کارو کرد منم براش دست تکون دادم ٬انگشت اشاره اش رو عمود بر لبانش گذاشت چشم از او برداشتم تمام فضا پر از پروانه شده بود.
اول سلام.چه جالب اسم وبلاگت شبیه وبلاگ منه،شاید کمی احمقانه باشه که یکی از راه برسه و اینجوری خودشو پسرخاله کنه،ولی کی اهمیت میده؟اینجا که کسی نیست جز من و خودم با تو.....مگه نه؟
چشمک
اب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم/یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم.
تازه شناختمت!!
قشنگی پستتم که جای خودش.
اره بچه های داون خیلی مهربونن...خیلی
چیزی که تو سندرم های داون جاللبه حس شدید معصومیت تو چشمان و تو حرکاتشونه
وقتی مریض های MR دارم یه حس دیگه ای پیدا می کنم خیلی مهربون ترم و سنگ تموم میذارم...!!!
با لبخند موافقم...
با اون اطلاعات احمقانه و فسیلی که تو روانشناسی های در پیت دانشگاه به من گفته شده ٬ حق بده اگه یادم نیاد که سندرم داون داری چه جور مشخصات شخصیتی هست .
ظاهریش رو تا حدودی فقط یادم مونده .
به هر حال چه شیطونی بوده طرف . با کمترین امکانات بهترین منظور رو رسونده . شمینللی برای همچین ابتکاراتی میمیره :)
آخهههییییییییی...
...
اکبرم خوبه. هنوز اینجا پشت پنجره است.....!!
سلام. حس قشنگی رو احساس کردی... یاد فیلم روز هشتم افتادم...شاد باشی...
اگه فیلمه که باید دید بعدقضاوت کرد
(: منم مثل امین!