مهر

یه  دبستان روستایی با آسمون آبی که تو حیاتش برف نشسته  یه کلاس که معلم نشسته بود رو نیمکت و پشتش یه دونه از این بخاری های استوانه ای قدیمی بود داشت در مورد شاگردش صحبت میکرد:اسماعیل...

مستندی بود که چند شب پیش دیدم شاید بتونم بخش بسیار کوچیکی از زیباییشو تو نوشتم بیان کنم!

اسماعیل نابینا شده بود نقص ژنی ازدواج فامیلی!نمیتونست به دلایلی به مدرسه ی نابینایان بره معلمش به خاطر اون بریل یاد گرفت و بهش درس میده کنار همه ی دوستاش

مادر اسماعیل از این بابت خوشحال بود و معلم فداکار رو دعا میکرد

وقتی از بچه ها سوال میکرد دائم اسماعیل جواب میداد آخه نمیتونست ببینه معلم با دوستاشه و معلم مجبور میشد اسم تک تک بچه ها رو موقع درس بیاره

میتونست فوتبال بازی کنه دفاع بود!پسر خالش میگفت با شنیدن صدای برخورد توپ به زمین می تونه بازی کنه 

بچه ها یه انشا در موردش نوشته بودن :پسر توی انشاش نوشته بود من از خودم بدی دیدم که از اسماعیل بدی ندیدم! دختر میگفت اسماعیل خیلی پسر خوبیست او هیچوقت دست توی دماغش نمیکند!!

لبخند ساده ی زیبای اسماعیل

کلاه قشنگ قرمزش

معلم مهربون به دختر خاله ی اسماعیل هم که متاسفانه داشت روند نابینا شدن رو طی میکرد  درس میداد

دلم میخواد برم به اون روستا  کنار اون بچه ها و آقا معلم به اون مدرسه با تموم خوبی ها و زیبا یی هاش ...

چقد دلم برای دبستان و تموم حس های محشرش تنگ شده ...

 

 

نظرات 18 + ارسال نظر
نگارنده چهارشنبه 15 آذر 1385 ساعت 08:51 ب.ظ http://negarestan64.persianblog.com

دختر باز تو رمانتیک شدی!:)))ولی واقعا قشنگ بود:)

نگارنده چهارشنبه 15 آذر 1385 ساعت 08:53 ب.ظ http://negarestan64.persianblog.com

اوضاع چه جوریاست؟!!خوبی دیگه...

نگارنده چهارشنبه 15 آذر 1385 ساعت 08:57 ب.ظ http://negarestan64.persianblog.com

o:دختره ی چش سفید! میگه من از خودم بدی دیدم که از اسماعیل بدی ندیدم!برم زنگ بزنم به الهام:))))

سکوت دیوار چهارشنبه 15 آذر 1385 ساعت 09:07 ب.ظ http://www.wall.blogsky.com

سلام
دل خیلی چیزها می خواد اما همیشه اون طوری که می خواهیم پیش نمی ره..

نسترن چهارشنبه 15 آذر 1385 ساعت 11:13 ب.ظ

منم یکی از هم کلاسی هامو خیلی دوس دارم!
تا حالا نمی دونستم چرا!
الان فهمیدم چون دستشو دماغش نمی کنه!

علی پنج‌شنبه 16 آذر 1385 ساعت 12:16 ب.ظ http://sahel7.blogsky.com

salam,poste ghashang o tasir gozari bood,rasti khanom khanoma sayatoon sangin shode,ye sar be mam bezanid

هستی پنج‌شنبه 16 آذر 1385 ساعت 02:08 ب.ظ http://hasti27.persianblog.com

چه معلم ماهی ! اونا خیلی دلاشون صافه...آدم حسودیش میشه

Panda پنج‌شنبه 16 آذر 1385 ساعت 06:10 ب.ظ http://dr-panda.persianblog.com

خدا بینایی رو از کسی نگیره ولی بعضی نابینایان از ما بینا تر هستند...!!! راستی یک ماه به سر رسید آپدیت هستم...!!! D:

امین پنج‌شنبه 16 آذر 1385 ساعت 10:02 ب.ظ http://amin-k.persianblog.com

جدا اگه یه زمانی خواستی بری همچین جاهایی به منم بگو که بیام...

ریحان جمعه 17 آذر 1385 ساعت 01:22 ق.ظ http://dr-reihan.persianblog.com

اخی...
خیلی وقته یه فیلم روشن ندیدم
یه فیلم حسابی

پیام جمعه 17 آذر 1385 ساعت 10:12 ق.ظ http://www.payamsn.persianblog.com/

سلام.جالب بود. پس باید زیست با چشمهای بسته هم می توان دید .

اسپایدرمرد جمعه 17 آذر 1385 ساعت 12:11 ب.ظ http://spidermard.persianblog.com

ببینم دخترخاله اسماعیل اخر سر با اسماعیل عروسی میکنه؟ :دی
تو هم اگه میخوای بری اونجا مطمئن شو که اقا معلمه زن داره! بعد برو..!
منم دبستانم رو میخوام :(

چه مستند جالبی بوده ...من هم از این اسماعیل خوشم اومد واقعا چطوری می تونه دسشو تو دماغش نکنه من که باور نمی کنم...

(اقا ) تو رو خدا بیخیالشو

(خانم) نه دیگه نمی تونم تحمل کنم خسته شدم

(اقا ) برو خونه بابات اونجا بهت خوش بگذره

(خانم) اره هر چی باشه بهتر از اینجاست


ادامه رو لطفا شما بدهید متشکرم التماس دعا

آزاده شنبه 18 آذر 1385 ساعت 10:18 ق.ظ http://www.ava-7.persianblog.com

قشنگ بود...

شرتو یکشنبه 19 آذر 1385 ساعت 07:24 ق.ظ http://sharto.org

این مستند رو ندیدم. ولی منو یاد پشت پرده‌ی مه انداخت. اونجا هم یه روستا بود و یه مدرسه و یه پسربچه‌ی اینجا ناشنوا و مادرش و آقا معلم فداکار

شمسی خانوم چهارشنبه 22 آذر 1385 ساعت 03:02 ب.ظ

پس چرا نمیاد این کامنتای من؟؟؟؟
نوشته بودم خیلی قشنگه و با احساس. معلم بودن خیلی قشنگه....

علی چهارشنبه 22 آذر 1385 ساعت 03:30 ب.ظ http://sahel7.blogsky.com

salam,khoobi?dige ye sari be ma nemizani ,bashe.mehraboon man upam ghadam ranje farmayid

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد